ازدواج

ازدواج

وبلاگی پیرامون مشکلات جنسی
ازدواج

ازدواج

وبلاگی پیرامون مشکلات جنسی

همه ما چهار همسر داریم!

پادشاهی چهار همسر داشت. او عاشق و شیفته همسر چهارمش بود. با دقت و ظرافت خاصی با او رفتار می کرد و او را با جامه های گران قیمت و فاخر می آراست و به او از بهترینها هدیه می کرد. همسر سومش را نیز بسیار دوست می داشت و به خاطر داشتنش به پادشاه همسایه فخر فروشی می کرد. اما همیشه می ترسید که مبادا او را ترک کند و نزد دیگری رود. همسر دومش زنی قابل اعتماد، مهربان، صبور و محتاط بود. هر گاه که این پادشاه با مشکلی مواجه می شد، فقط به او اعتماد می کرد و او نیز همسرش را در این مورد کمک می کرد. همسر اول پادشاه، شریکی وفادار و صادق بود که سهم بزرگی در حفظ و نگهداری ثروت و حکومت همسرش داشت. او پادشاه را از صمیم قلب دوست می داشت، اما پادشاه به ندرت متوجه این موضوع می شد.
روزی پادشاه احساس بیماری کرد و خیلی زود دریافت که فرصت زیادی ندارد. او به زندگی پر تجملش می اندیشید و در عجب بود و با خود می گفت: «من چهار همسر دارم، اما الان که در حال مرگ هستم، تنها مانده ام.»
بنابراین به همسر چهارمش رجوع کرد و به او گفت: «من از همه بیشتر عاشق تو بوده ام. تو را صاحب لباسهای فاخر کرده ام و بیشترین توجه من نسبت به تو بوده است. اکنون من در حال مرگ هستم، آیا با من همراه می شوی؟» او جواب داد: «به هیچ وجه!» و در حالی که چیز دیگری می گفت از کنار او گذشت. جوابش همچون کاردی در قلب پادشاه فرو رفت.
پادشاه غمگین، از همسر سوم سئوال کرد و به او گفت: «در تمام طول زندگی به تو عشق ورزیده ام، اما حالا در حال مرگ هستم. آیا تو با من همراه میشوی؟» او جواب داد: «نه، زندگی خیلی خوب است و من بعد از مرگ تو دوباره ازدواج خواهم کرد.» قلب پادشاه فرو ریخت و بدنش سرد شد.
بعد به سوی همسر دومش رفت و گفت: «من همیشه برای کمک نزد تو می آمدم و تو همیشه کنارم بودی. اکنون در حال مرگ هستم. آیا تو همراه من می آیی؟» او گفت: «متأسفم، در این مورد نمی توانم کمکی به تو بکنم، حداکثر کاری که بتوانم انجام دهم این است که تا سر مزار همراهت بیایم» جواب او همچون گلوله ای از آتش پادشاه را ویران کرد.
ناگهان صدایی او را خواند: «من با تو خواهم آمد، همراهت هستم، فرقی نمی کند به کجا روی، با تو می آیم.» پادشاه نگاهی انداخت، همسر اولش بود. او به علت عدم توجه پادشاه و سوء تغذیه، بسیار نحیف شده بود. پادشاه با اندوهی فراوان گفت: «ای کاش زمانی که فرصت بود به تو بیشتر توجه می کردم.»


پند:
همه ما در زندگی چهار همسر داریم:
- همسر چهارم، مانند جسم ما است اصلا اهمیت برای او ندارد که چه قدر تلاش می کنیم تا جسم ما خوب به نظر آید و هنگامی که بمیریم ما را ترک می کند.
- همسر سوم مانند شأن و موقعیت و دار و ندار ما است و موقع مرگ ما را ترک می گویند.
- همسر دوم خانواده و دوستان ما هستند و موقع مرگ بر سر مزار ما می آیند.
- همسر اول روح ما است چیزی که در هنگام لذت های خود او را از یاد می بریم و به دنبال مادیات و ثروت هستیم!
پس اجازه ندهید ثروت، قدرت و خوشی مرا از توجه به همسر اول باز دارد چرا که او همه جا همراهمان است. از همین امروز شروع کنیم و به غذای روح فکر کنیم تا در هنگام سفر ابدی، همراهی زیبا و آشنا داشته باشیم.

 

داستان طنز ازدواج نکردن


داستان طنز ازدواج نکردن


سایت تفریحی البرز پاتوق www.alborzpatogh.ir




چند سال پیش یک روز جلوی تلویزیون دراز کشیده بودم، فوتبال نگاه می کردم و تخمه می خوردم. ناگهان پدر و مادر و آبجی بزرگ و خان داداش سرم هوار شدند و فریاد زدندکه:

(( ای عزب! ناقص! بدبخت! بی عرضه! بی مسئولیت! پاشو برو زن بگیر)).

رفتم خواستگاری، دختر پرسید: مدرک تحصیلی ات چیست؟ گفتم: دیپلم تمام! گفت: بی سواد! امل! بی کلاس! ناقص العقل! بی شعور! پاشو برو دانشگاه.

رفتم چهار سال دانشگاه لیسانس گرفتم برگشم، رفتم خواستگاری. پدر دختر پرسید: خدمت رفته ای؟ گفتم : نه هنوز. گفت: مرد نشد نامرد! بزدل! ترسو! سوسول! بچه ننه! پاشو برو سربازی.

رفتم دو سال خدمت سربازی را انجام دادم برگشتم. رفتم خواستگاری. مادر دختر پرسید: شغلت چیست؟ گفتم فعلا کار گیر نیاوردم. گفت: بی کار! بی عار! انگل اجتماع! تن لش! علاف! پاشو برو سر کار.

رفتم کار پیدا کنم گفتند: سابقه کار می خواهیم. رفتم سابقه کار جور کنم. گفتند: باید کار کرده باشی تا سابقه کار بدهیم. دوباره رفتم کار کنم، گفتند باید سابقه کار داشته باشی تا کار بدهیم. برگشتم رفتم خواستگاری گفتم : رفتم کار کنم گفتند سابقه کار ، رفتم سابقه کار جور کنم گفتند باید کار کرده باشی.

گفتند: برو جایی که سابقه کار نخواهد. رفتم جایی که نخواستند. گفتند باید متاهل باشی!. برگشتم رفتم خواستگاری گفتم : رفتم جایی که سابقه کار نخواستند ولی گفتند باید متاهل باشی. گفتند باید کار داشته باشی تا بگذاریم متاهل شوی. رفتم گفتم: باید کار داشته باشم تا متاهل شوم. گفتند: باید متاهل باشی تا به تو کار بدهیم.

برگشتم رفتم نیم کیلو تخمه خریدم دوباره دراز کشیدم جلوی تلویزیون و فوتبال نگاه کردم!

داستانِ مرخصیِ تازه عروس

داستانِ مرخصیِ تازه عروس

 
همسر یکی از فرمانده‌هانِ پاسگاه، که به تازگی ازدواج کرده، و چندین ماه از زندگی‌شان، دور از شهر و بستگان، در منطقه‌ی خدمتِ همسرش می‌گذشت، بدجوری دلتنگِ خانواده‌ی پدری‌اش شده بود.
او چندین بار از شوهرش درخواست می‌کند که برای دیدنِ پدر و مادرش، به شهرشان، به اتفاقِ هم، یا به تنهایی مسافرت کند، ولی شوهرش، هربار، به بهانه‌ای از زیر بارِ موضوع شانه خالی می‌کرد.
زن که در این مدت، با چگونه‌گیِ برخوردِ مامورانِ زیر دستِ شوهرش، و مکاتبه‌ی آن‌ها برایِ گرفتنِ مرخصی و سایر امورِ اداری، کم و بیش آشنا شده بود، به فکر می‌افتد که حالا که همسرش به خواسته‌ی وی اهمیت نمی‌دهد، او هم به‌صورتِ مکتوب، و همانندِ سایرِماموران، برای رفتن و دیدار با خانواده‌اش، درخواست مرخصی بکند.
پس دست به کار شده و در کاغذی، درخواستِ کتبی‌ای، به این شرح، خطاب به همسرش می‌نویسد:
جناب .... فرمانده‌ی محترم ...
این‌جانب .......، همسرِ حضرت‌عالی، که مدت چندین ماه است، پس از ازدواج با شما، دور از خانواده و بستگانِ خود هستم، حال که شما به‌دلیلِ مشغله‌ی بیش از حد، فرصتِ سفر و دیدار با بستگان را ندارید، بدین‌وسیله از شما تقاضا دارم که با مرخصیِ این‌جانب، به مدتِ ... روز، برای مسافرت و دیدنِ پدر و مادر واقوام، موافقت فرمایید.
با احترام ..... همسر شما
و نامه را در پوشه‌ی مکاتباتِ همسرش می‌گذارد. چند وقت بعد، جوابِ نامه، به این مضمون، به دست‌اش رسید:
سرکار خانم ...
عطف به درخواستِ مرخصیِ سرکارِ عالی، جهت سفر، برایِ دیدار با اقوام، بدین‌وسیله اعلام می‌دارد، با درخواستِ شما، به‌ شرطِ تعیینِ جانشین، موافقت می‌شود
.

فرمانده‌ی پاسگاه


منبع:http://aftab571.blogfa.com/post/111